خاطرات اتاق درمان
یک بام و دو هوا در رواندرمانی
مادری سردرگم و کلافه به من مراجعه کرده و از این شاکی بود که چرا حرفهای روانشناسهای مختلف با هم سازگار نیست و هر درمانگری نسخهٔ متفاوت...
او میکِشَد قُلّاب را …
اون هر شب گفت: «دوستت دارم.»
صبحها با هم بیدار شدن، شبها با هم خوابیدن.
خندیدن، فیلم دیدن، آغوش، لمس، رابطه…
خاطرههایی که دونهدونه، نخ شدن تو ذهن یک نفر.
کلماتی که تبدیل شدن به باور.
لمسهایی که تعبیر شدن به تعهد.
و بعد، یکباره، از دهنش پرید:
«ما فقط با هم دوست بودیم. این یه رابطه نبود. هیچوقت نگفتم که رابطهست.»