خاطرات اتاق درمان

او می‌کِشَد قُلّاب را …

اون هر شب گفت: «دوستت دارم.» صبح‌ها با هم بیدار شدن، شب‌ها با هم خوابیدن. خندیدن، فیلم دیدن، آغوش، لمس، رابطه… خاطره‌هایی که دونه‌دونه، نخ شدن تو ذهن یک نفر. کلماتی که تبدیل شدن به باور. لمس‌هایی که تعبیر شدن به تعهد. و بعد، یک‌باره، از دهنش پرید: «ما فقط با هم دوست بودیم. این یه رابطه نبود. هیچ‌وقت نگفتم که رابطه‌ست.»
ادامه مطلب