خاطرات اتاق درمان

گام‌های کوچک، تصمیمات بزرگ

سارا کلاس اولی بود. روز اول مهر با یک کیف صورتی قشنگ و روپوش تمیز و مرتب وارد مدرسه شد. چشماش پر از اضطراب و نگرانی بود و دست مادرش رو رها نمی‌کرد. مدام به این فکر بود که اگر مامان بره خونه، تنها می‌مونه و اگر مشکلی براش پیش بیاد کسی نیست تا کمکش بکنه. شاید مامان فراموش کنه که ظهر به دنبالش بره و از همه مهم‌تر دلش برای مامان تنگ می‌شد. حتی جشنی هم که در مدرسه برپا بود به کاهش اضطرابش کمکی نکرد.

تا چند روز مادر سارا در حیاط مدرسه می‌نشست و به خونه نمی‌رفت و سارا به بهانه‌های مختلف مثل دل‌درد، سر درد و حالت تهوع از کلاس خارج می‌شد تا مطمئن بشه مامان به خونه نرفته و در حیاط نشسته. به همین خاطر سر کلاس اصلا تمرکز نداشت و تمایل نداشت با کسی دوست بشه.

از روز اول که سارا رو با این شرایط دیدم تلاش کردم تا باهاش ارتباط بگیرم. زمان‌هایی که از کلاس خارج می‌شد تا حضور مادرش رو چک بکنه، به اتاق خودم می‌آوردمش، باهاش همدلی می‌کردم، در آغوش می‌گرفتمش و بهش اجازه می‌دادم تا از نگرانی‌هاش حرف بزنه. گاهی یک داستان کوتاه براش تعریف می‌کردم یا بهش کمک می‌کردم تا با تکنیک‌های مختلف اضطرابش رو مدیریت بکنه. کم‌کم به من اعتماد کرد و آروم‌تر و خوشحال‌تر شده بود. دیگه وقتش بود که مامان به خونه برگرده. جلسه‌ای با حضور سارا و مادر برگزار کردم و مادر با رضایت سارا مدرسه رو ترک کرد.

سارای کوچک اولین گام های مستقل شدن رو برداشت و تجربه ورود به یک دنیای جدید رو پشت سر گذاشت.

تصویر لیلا افضل زاده

لیلا افضل زاده

کارشناس ارشد روان‌شناسی تربیتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *