ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم…
اون هر شب گفت: «دوستت دارم.» صبحها با هم بیدار شدن، شبها با هم خوابیدن. خندیدن، فیلم دیدن، آغوش، لمس، رابطه… خاطرههایی که دونهدونه، نخ شدن تو ذهن یک نفر. کلماتی که تبدیل شدن به باور. لمسهایی که تعبیر شدن به تعهد. و بعد، یکباره، از دهنش پرید: «ما فقط با هم دوست بودیم. این یه رابطه نبود. هیچوقت نگفتم که رابطهست.»
دختر گفت: «پس اون همه دوستداشتن چی بود؟ اون شبهایی که من بهت اعتماد کردم، اون آغوشها، اون خوابهای دونفره، اون همه خیال…؟» و او فقط شانه بالا انداخت: «من که نگفتم جدیه… اون برداشت خودش بود.»
درمانگر بودن یعنی بشنوی، بیطرف، بیداوری. اما بیطرفی با بیمسئولیتی فرق داره. وقتی یکی غرق روایته و خودش رو قربانی تمامعیار نشون میده، و اونیکی، روایت رو طوری میسازه که هیچ جا اسمی از خودش نباشه، وقتشه کسی وسط این دو بایسته و بپرسه: – چرا وقتی دیدی اون داره عمیق میشه، مرز نذاشتی؟ – چرا نگفتی «من رابطه نمیخوام»؟ – چرا هر شب گفتی «دوستت دارم» و بعدش چشم بستی روی برداشتی که خودت ساختی؟
و او گفت: «شاید چون… خودمم نمیدونستم دقیقاً چی میخوام. شاید چون… از اون حس لذت میبردم. بدون اینکه خواستنش رو گردن بگیرم.»
و من گفتم: «اینم یه انتخاب بود. و هر انتخاب، مسئولیت داره.»
آدمها همیشه فقط با “گفتن” مسئول نمیشن؛ با نگفتن، با نگه داشتن، با مرز نذاشتن، با ادامه دادنِ چیزی که بهش باور ندارن هم، مسئول میشن. چون متعهد نبودن، انتخابه. و انتخاب، همیشه پیامد داره.
درمانگر، فقط شنوندهٔ روایت نیست. گاهی با چند پرسش، با سکوتی بهموقع، با آینهکردنِ حقیقتی که گفته شده ولی دیده نشده— روایت رو از نو شکل میده؛ روایتی که در آن، مراجع میفهمد نگفتن هم یک گفتن است، مرز نگذاشتن هم یک انتخاب است، و “نمیخواستم ناراحتش کنم” گاهی یعنی “نمیخواستم مسئولیت بپذیرم.”
گاهی در اتاق درمان، روایت از «او اینطور کرد» میرسد به «من چه کردم که چنین شد». و همین لحظهٔ تغییر زاویهٔ دید، آغاز راهِ ترمیم است.