بعضی جلسهها هستن که تا مدتها، شاید تا آخر عمر، توی ذهن آدم حک میشن. نه به خاطر اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه، نه حتی به خاطر کلماتی که رد و بدل شده؛ بلکه به خاطر اون نقطهٔ عطف، اون لحظهای که یه چیزی تغییر میکنه. این خاطره، دقیقاً از همون جلسهها بود.
داشت با صدای گرفته و چشمهایی خسته حرف میزد. پر از آشفتگی، پر از خستگی، پر از حس بیراهی. چند دقیقه فقط گوش دادم. بعد، بیمقدمه ازش پرسیدم: تا حالا توی اتاقی که خودت درش رو بستی، احساس زندونی بودن کردی؟
متعجب نگاهم کرد. گفت: «نه...»
گفتم: پس چرا الان اینقدر کلافهای؟
چند لحظه ساکت شد. نگاش ثابت موند. انگار زمان ایستاد. توی همون سکوت کوتاه، یه چیزی درونش تکون خورد. بعد، آهسته گفت: «نمیدونم... تا حالا اینطوری به زندگیم نگاه نکرده بودم. یعنی... یعنی واقعاً خودم میتونم در رو باز کنم؟»
اون جمله، همهچی رو عوض کرد. همون لحظه فضا تغییر کرد. مثل وقتی که هوای گرفته ناگهان بارون میزنه و بعد، نسیمی خنک از پنجره میاد تو. نگاهش روشن شد. یه لبخند محو روی لباش نشست. چشماش برق زد. یه سؤال ساده، اما اساسی، تبدیل شد به کلید یه مسیر تازه.
ما خیلی وقتا فکر میکنیم گیر افتادیم. فکر میکنیم کسی یا چیزی بیرون از ما باعث شده توی بنبست باشیم. ولی حقیقت اینه که گاهی خودمون بودیم که در رو بستیم، دیوار کشیدیم، و حالا یادمون رفته که کلید هنوز توی دستمونه.
این گفتگو، یکی از همون لحظههایی بود که هنوزم توی ذهنم زندهست؛ چون یه نفر، برای اولین بار، خودشو آزاد دید.