خاطرات اتاق درمان

من کافی هستم.

یکی از روزهای گرم تابستان سال گذشته، یک دختر نوجوان به من مراجعه کرد. ۱۴ سالش بود، تیشرت و شلوار پوشیده بود و یک کلاه نقابدار روی سرش داشت. رفتارش خیلی جدی بود و حتی برای سلام و احوالپرسی هم یک لبخند کوچک نزد. از برقراری تماس چشمی طفره می‌رفت و فقط گهگاهی به من نگاه می‌کرد.

پرسیدم: چه کمکی می‌تونم بهت بکنم؟
گفت: امسال می‌خوام تو کلاس تنها بشینم و کسی بقل دست من توی نیمکت نباشه. در کل زیاد دوست ندارم با کسی صمیمی بشم چون صمیمی شدن خوب نیست و باعث می‌شه زیاد صحبت کنیم.
پرسیدم: چه چیز زیاد صحبت کردن اذیتت می‌کنه؟

جواب داد:  نمی‌دونم، معمولاً یه حرفایی می‌زنم که بعدا پشیمون می‌شم و فکر می‌کنم اشتباه کردم. یه صدایی تو سرم دائم می‌گه چرا اینو گفتی، حرف بدی زدی ناراحتش کردی، حتی بعضی وقتا بهم می‌گه ساکت باش، اصلا حرفات برای کسی جالب نیست و آدم جذابی نیستی. به‌خاطر همین وقتی وارد یک جمعی می‌شم اضطراب می‌گیرم.

دربارهٔ رابطه‌ش با خانواده ازش سؤال کردم. رابطهٔ خوب و صمیمی با مادر و خواهرش داشت ولی پدرش کنترل‌گر بود. متأسفانه پدر حاضر به شرکت در جلسهٔ مشاوره نبود ولی مادر بسیار همراه بود و این نکته کمک بزرگی در پیشرفت جلسات درمان ما بود.  
کمی دربارهٔ وضعیت درسی و فعالیت‌هایش ازش سؤال کردم. بسیار به درس اهمیت می‌داد و همیشه شاگرد اول کلاس بود اما باید همیشه نمره ۲۰ می‌گرفت و حتی گرفتن نمره ۱۹ باعث می‌شد تا به اتاقش بره و ساعت‌ها گریه کنه.

در کلاس‌های تیراندازی شرکت می‌کرد و با اینکه موفق عمل کرده بود، از ترس شکست و نفر اول نشدن از شرکت در مسابقه اجتناب می‌کرد.
در جلسات بعدی که با هم داشتیم ۵نیاز اساسی رو بهش آموزش دادم و تست نیازها رو انجام داد. متوجه شد که نیاز به قدرت بالایی داره و بسیاری از افکار و احساسات و رفتارهایی که داره به دلیل تهدید شدن نیاز به قدرت و احساس ارزشمندی هست و اینکه دوست داره همیشه از جایگاه خوب و قابل قبولی بین اطرافیانش برخوردار باشه. با آموزش ماشین رفتار یاد گرفت که چطور افکار و اعمالش، بر روی احساسات و فیزیولوژی او تاثیر دارند و او چطور می‌تونه فرمان ماشین رو به دست بگیره و کنترلش کنه.

مسئلهٔ بعدی که باید روش کار می‌کردیم عزت نفس پایین بود که در سنین نوجوانی بسیار شایعه و مراجع من هم ازاین قاعده مستثنی نبود. پس باید به او کمک می‌کردم تا عزت نفسش افزایش پیدا کند. برای همین به توانایی‌ها، ویژگی‌های مثبت رفتاری و موفقیت‌هاش اشاره کردم و گفتم که چقدر مصاحبت با او برای من لذت بخشه و نسبت به همسالان خودش بالغانه‌تر رفتار می‌کنه.

در قدم بعدی تکنیک ساکت باش رو برای خاموش کردن صدای افکار مزاحم که به سراغش می‌اومد تمرین کردیم و چند کتاب مناسب هم برای مطالعه بهش معرفی کردم.

در نهایت با تغییر ادراکش این رو یاد گرفت که احساس ارزشمندی خودش رو به موفقیت‌ها و یا برداشت بقیه از خودش گره نزنه و مؤثر و مسئولانه‌تر نیازهاش رو برآورده کنه و همون‌قدر که مراقب بود تا دیگران رو ناراحت نکنه  و بهشون آسیب نزنه، از خودش هم مراقبت کنه.
آخرین باری که دیدمش لبخند از روی لبانش محو نمی‌شد، با دوستانش بهتر ارتباط برقرار کرده بود و اوقات خوشی در کنارشون سپری می‌کرد و حتی همکلاسی‌هاش برای حل مشکلاتشون از او مشورت می‌گرفتند.
تصویر لیلا افضل زاده

لیلا افضل زاده

کارشناس ارشد روان‌شناسی تربیتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *