زبانِ یادگیری کودکان بازی است. من این را نه فقط در کتابها، بلکه در چشمان مشتاق بچههایی دیدم که برای ماندن در کلاس من، بهانههای خلاقانهای میتراشیدند. این یکی ازخاطراتیست که همیشه لبخند به لبم میآورد.
من مشاور یک دبستان پسرانهام و مهارتهای زندگی را به دانشآموزان آموزش میدهم. برای مؤثربودن این آموزشها، بازی را وارد جریان یادگیری کردم. هر جلسه، با طراحی یک بازی جذاب، مفاهیم مهم زندگی را به زبان کودکانه و قابلفهم برای بچهها توضیح میدادم.
کلاسها به دو گروه تقسیم شده بودند: نیمی از آنها یک هفته در کلاس مهارتهای زندگی میماندند و نیمی دیگر به کلاس موسیقی میرفتند؛ این روند در هفتههای بعد جابهجا میشد.
چند هفتهای که گذشت، متوجه شدم بچهها با علاقهٔ خاصی در کلاس من میمانند. حتی بعضیها تنبکهایشان را عمداً نمیآوردند تا به کلاس موسیقی نروند و به جای آن، در کلاس من بمانند و بازی کنند!
مربی موسیقی از این وضعیت ناراحت بود. احساس ناکامی میکرد و از من خواست تا دربارهاش صحبت کنیم. با هم گفتوگو کردیم و پیشنهادی دادم که خوشبختانه خیلی خوب جواب داد: قرار شد او از ریتمهایی استفاده کند که با بازیهای گروهی ما هماهنگ باشند. اینطوری، بچهها ارتباطی بین بازیها و موسیقی پیدا میکردند و کلاس موسیقی برایشان جذابتر میشد.
در پایانسال، جشن باشکوهی برگزار کردیم. نیمی از بچهها آهنگ جذابترین بازی سال را انتخاب کردند و نیم دیگر آن بازی را اجرا کردند.
شوق بچهها برای نشان دادن چیزی که یاد گرفته بودند، و ذوق من از دیدن آن صحنهها، وصفناپذیربود. هیچ کلمهای نمیتواند بگوید آن روز چقدر خوشحال بودم.