دختر ۲۸ سالهای بود. فارغالتحصیل دانشگاه امیرکبیر، باهوش، دقیق، اما بهشدت شکننده. بعد از گفتوگوی کوتاهی گفت: «اومدم یه چیزایی یاد بگیرم.» بهش گفتم: «میشنوم» از محل کار قبلیاش گفت، از آدمهایی که میشد باهاشون حرف زد، کسانی که شبیه خودش بودند؛ فارغالتحصیلهای همان دانشگاه، با فکرهایی شبیه به او!! اما حالا، در محیط کار جدیدش، احساس بیگانگی میکرد و ارتباط گرفتن براش سخت شده بود.
شروع کرد از رابطهاش با یکی از همکاران جدید گفتن. زنی شهرستانی، که در نگاه اول ساده و ناآگاه بهنظر میرسید. میگفت: «فکر کردم چیزی از کار سرش نمیشه، همهجوره کمکش میکردم.» اما کمکم متوجه شد آن زن، هرچند بیادعا، ولی دقیق و حرفهای رفتار میکند. با چارچوب، با حد و مرز. درست همانجا بود که مراجع من احساس کرد جا مانده.
میگفت: «انگار بلد بود چطوری رفتار کنه. نه بیادب بود، نه زیادی صمیمی. من اما انگار همیشه دارم از خودم مایه میذارم، بعدشم که یکی یه چیزی میگه، میپاشم.»
ماجرای بحثی را تعریف کرد که بینشان در شرکت پیش آمده بود. جایی که برای اولین بار، احساس کرد باید بایستد و از خودش دفاع کند، اما زبانش بند آمده بود. نه توانسته بود خودش را بیان کند، نه آرام بماند.
درست همانجا، مسیر جلسه عوض شد. دیگر موضوع فقط محیط کار نبود. موضوع خودش بود؛ دختری که بلد نبود «نه» بگوید، بلد نبود وسط کار بیانتها یک توقف بگذارد، بلد نبود وقتی ناراحت است بهجای خشم یا اشک، جملهای کوتاه و محکم بگوید.
همانجا اولین ترک روی آن باوری که سالها با خودش حمل میکرد، افتاد: اینکه برای دوستداشتنی بودن باید مدام از خودش بگذرد، که «خوب بودن» یعنی بیمرز بودن و همیشه در خدمت دیگران بودن. آمده بود یاد بگیرد چطور از خودش دفاع کند بیآنکه بترسد، چطور ارتباط بگیرد بدون اینکه خودش را نادیده بگیرد.