خاطرات اتاق درمان

بهشت یا جهنم!

«زندگی خوبی داشتیم... تا وقتی که رفتاراش تغییر کرد و بهشتمون رو جهنم کرد!»

با چشمانی اشک‌آلود و صدایی که می‌لرزید، این جمله را تکرار کرد. زنی حدوداً چهل ساله، با ظاهر مرتب و گفتاری منظم، اما قلبی آشفته. ۱۲ سال از ازدواجش گذشته بود. وقتی از او خواستم که رابطه‌اش را توصیف کند، آهی کشید و گفت: «تا سه سال پیش، زندگی‌مون مثل بهشت بود. واقعاً بهشت.»

به قول خودش، تا پیش از آن همه‌چیز همان‌طور پیش می‌رفت که می‌خواست. از انتخاب محل زندگی گرفته تا دایره‌ی رفت‌وآمد، مقصد سفرها، نحوه‌ی چیدمان خانه، حتی اینکه چه غذایی در خانه پخته شود و چه ساعتی بخوابند، همه و همه مطابق میل او بود. همسرش، مردی آرام و سازگار، اغلب سکوت می‌کرد و مخالفتی نشان نمی‌داد. همین سکوت برایش نشانه‌ی همراهی بود، نشانه‌ی عشق.

وقتی از او پرسیدم دقیقاً چه چیزی تغییر کرده، اشک‌هایش شدت گرفت. جمله‌ای را تکرار کرد که پیش‌تر هم گفته بود: «همه‌چیز خوب بود تا وقتی که رفتاراش عوض شد... بهشتمون رو جهنم کرد.»

مکثی کردم و آرام پرسیدم: «بهشت کی؟ بهشت تو، یا همسرت؟»

این‌بار سکوت کرد. دیگر گریه نمی‌کرد. داشت فکر می‌کرد... مرور می‌کرد... شاید برای اولین‌بار، نه فقط از دریچه‌ی خودش، بلکه از زاویه‌ای دیگر.

در سکوتش، نشانه‌هایی از درون‌نگری دیده می‌شد. کم‌کم شروع به حرف زدن کرد. از رفتارهایی گفت که حالا، در بازبینی دوباره، دیگر آن‌قدرها هم عاشقانه یا دلسوزانه به‌نظر نمی‌رسیدند. گفت: «همه‌چیز رو من انتخاب می‌کردم... اونم هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفت. فکر می‌کردم این یعنی راضی‌یه. یعنی خوشحاله که همه‌چیز طبق نظر منه...»

اما حالا که همسرش شروع کرده بود به بیان نظرش، به مخالفت کردن، به ایستادن پای خواسته‌های خودش، زندگی از نظر او جهنم شده بود. چون دیگر مرکز ثقل رابطه، فقط او نبود.

در واقع، آنچه بهشت می‌نامید، برای خودش بهشت بود، نه لزوماً برای هر دوی آن‌ها.

گفت: «فکر می‌کردم بهشتِ هردومونه... اما حالا می‌فهمم شاید فقط بهشت من بوده. شاید اون سال‌ها داشته باج می‌داده... شاید داشته فقط سکوت می‌کرد که دعوا نشه. الان که دیگه ساکت نیست، دارم می‌فهمم چقدر ازش خواسته بودم بی‌هیچ حساب و کتابی.»

جایی در گفت‌وگو، برای اولین‌بار جمله‌ای گفت که رنگی از مسئولیت‌پذیری داشت. گفت: «شاید منم سهمی تو خراب شدن این رابطه داشتم. شاید من فقط شنونده‌ی خواسته‌های خودم بودم، نه شریک زندگی‌مون.»

این لحظه‌ای کلیدی در هر فرآیند درمانی است؛ جایی که فرد از نقش قربانی صرف خارج می‌شود و مسئولیتِ بخشی از واقعیت را می‌پذیرد.
پذیرش مسئولیت؛ تا زمانی که خود را صرفاً قربانی شرایط، رفتار دیگران یا انتخاب‌هایشان می‌دانیم، تغییری اتفاق نمی‌افتد. اما از لحظه‌ای که می‌پذیریم انتخاب‌های ما نیز سهمی در ساختن وضعیت کنونی دارد، آنجاست که امکان بازسازی و ترمیم فراهم می‌شود.

مسئولانه رفتار کردن، یعنی دیدن شریک زندگی نه به‌عنوان خدمت‌کار خواسته‌های خود، بلکه به‌عنوان انسانی با نیازهای مستقل. یعنی ساختن رابطه‌ای که در آن هر دو طرف «می‌خواهند»، نه اینکه یکی بخواهد و دیگری فقط «بپذیرد».

ازدواجی موفق، فقط با عشق یا سازش یک‌طرفه دوام نمی‌آورد. اساس آن، مسئولیت‌پذیری دوجانبه است؛ هم در خواستن و هم در شنیدن خواسته‌ی دیگری.

زن حالا با چشمانی بازتر از اتاق بیرون رفت. شاید هنوز دلخور بود، شاید هنوز درد داشت، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود: آگاهی از اینکه بهشت واقعی، جایی‌ست که هر دو نفر در ساختنش شریک باشند.

تصویر سیده زهرا انجام

سیده زهرا انجام

کارشناس ارشد روان‌شناسی تربیتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *